بیشتر وقتها دیدن رویدادی؛ تجربهای یا برخورد با حادثهای، ذهنم را با "بو"یی پیوند میدهد.
عکس آنهم صادق است: گاهی "بو"یی مرا به دیارهای دوردست میبرد و رویدادی را در ذهنم مجسم میکند و خاطرهآور حادثهای میشود. چه شیرین و چه تلخ.
بگذارید نخست از دوران کودکی یاد کنم.
بوب کتابهای کهنه، پر ارزش و قدیمی پدر، کهنهترین و خاطرهانگیز ترین بویی است که هنوز در ذهنم بجای مانده است.
بوی ساحل، بوی دریا، که با استشماماش، وَه... چه لذت خاصی بمن دست میداد و چه حس آشنایی وجودم را فرا میگرفت.
و موجها، که بوسه میزدند بر ماسههای نرم و گم میشدند در شنهای درشت، و به ارمغان میآوردند بوی گوشماهیها، بوی جُلبکها و بوی خزههای دریایی را از اعماق خلیج فارس و میپراکندند در هوا و پُر میکردند فضا را از آن بوی خوش آشنایی.
بوی ماهی تازه در درون قایقهای سنگین تختهای ماهیگیران؛ بوی "شلمون" بوی "توری" بوی " گرگور" بوی " پیسو" بوی " بمبک" بوی " خسّاگ" بوی "لقمه".
و باران که میبارید، بوی رطوبت، بوی نَم و بوی تنفس زمین، که از کشتزارها و از مزرعهها برمیخاست و روح را نوازش میداد.
بوی بوشهر، بوی دروازه، بوی بازار، بوی خانههای چند طبقه، بوی کوچههای تنگ، آری بوی ویژهی شبهجزیره بوشهر که در هیچ جای دیگر و خاک دیگر در دنیا، نظیرش به مشامم نخورد.
*
مدرسه "اخوت" بوی خاص خودش را داشت و بوی کتابهای درسی. که از بوی بعضیهاشان لذت میبردم و از بوی بعضیهاشان بدم میآمد.
و بوی گلهای لادن که در باغچهی مدرسه کاشته بودیم. و معلم چاق کلاس دوم هر صبح قبل از اینکه سرکلاس برود دوتا سهتا از آنهارا تو دهن میگذاشت، آهسته میجوید و میخورد. و زمانی که دگلی در وسط حیاط مدرسه برای افراشتن پرچم مقدس ایران در زمین فرو کردیم و با گوشماهیهایی که از کنار دریا جمع کرده بودیم و بوی خاص خود را داشتند، با کمک همان معلم چاقه به سبک بسیار زیبایی در اطراف دگل چیدیم و نوشتیم:
« چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یکتن مباد»
و غلامحسین، فّراش پیر مدرسه، که آمد و به اشتباه خواند « چو ایران بنا شد تن من مباد...»
و ما بچهها که از خنده پس افتادیم.... بوی شادی، بوی زمستان، بوی بهار و بوی خاک باغچه، بوی گلهای محمدی، بوی یاس ...
*
در مسیر رفتن به تهران برای اخذ گذرنامه: بوی شیراز، بوی اصفهان، بوی قم، بوی تهران؛ همه خوشآیند بودند ولی با بوی بوشهر من فرق داشتند، ولی بوی وطن بود، احساس غربت نمیکردم.
بوی خرمشهر، بوی آبادان، بوی کارون... هرگز فراموشم نمیشود.
*
وقتی در خرمشهر برای اولینبار سوار بریک کشتی آلمانی شدم، بوی غریب و خاصاش دماغم را نوازش داد.
عکس آنهم صادق است: گاهی "بو"یی مرا به دیارهای دوردست میبرد و رویدادی را در ذهنم مجسم میکند و خاطرهآور حادثهای میشود. چه شیرین و چه تلخ.
بگذارید نخست از دوران کودکی یاد کنم.
بوب کتابهای کهنه، پر ارزش و قدیمی پدر، کهنهترین و خاطرهانگیز ترین بویی است که هنوز در ذهنم بجای مانده است.
بوی ساحل، بوی دریا، که با استشماماش، وَه... چه لذت خاصی بمن دست میداد و چه حس آشنایی وجودم را فرا میگرفت.
و موجها، که بوسه میزدند بر ماسههای نرم و گم میشدند در شنهای درشت، و به ارمغان میآوردند بوی گوشماهیها، بوی جُلبکها و بوی خزههای دریایی را از اعماق خلیج فارس و میپراکندند در هوا و پُر میکردند فضا را از آن بوی خوش آشنایی.
بوی ماهی تازه در درون قایقهای سنگین تختهای ماهیگیران؛ بوی "شلمون" بوی "توری" بوی " گرگور" بوی " پیسو" بوی " بمبک" بوی " خسّاگ" بوی "لقمه".
و باران که میبارید، بوی رطوبت، بوی نَم و بوی تنفس زمین، که از کشتزارها و از مزرعهها برمیخاست و روح را نوازش میداد.
بوی بوشهر، بوی دروازه، بوی بازار، بوی خانههای چند طبقه، بوی کوچههای تنگ، آری بوی ویژهی شبهجزیره بوشهر که در هیچ جای دیگر و خاک دیگر در دنیا، نظیرش به مشامم نخورد.
*
مدرسه "اخوت" بوی خاص خودش را داشت و بوی کتابهای درسی. که از بوی بعضیهاشان لذت میبردم و از بوی بعضیهاشان بدم میآمد.
و بوی گلهای لادن که در باغچهی مدرسه کاشته بودیم. و معلم چاق کلاس دوم هر صبح قبل از اینکه سرکلاس برود دوتا سهتا از آنهارا تو دهن میگذاشت، آهسته میجوید و میخورد. و زمانی که دگلی در وسط حیاط مدرسه برای افراشتن پرچم مقدس ایران در زمین فرو کردیم و با گوشماهیهایی که از کنار دریا جمع کرده بودیم و بوی خاص خود را داشتند، با کمک همان معلم چاقه به سبک بسیار زیبایی در اطراف دگل چیدیم و نوشتیم:
« چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یکتن مباد»
و غلامحسین، فّراش پیر مدرسه، که آمد و به اشتباه خواند « چو ایران بنا شد تن من مباد...»
و ما بچهها که از خنده پس افتادیم.... بوی شادی، بوی زمستان، بوی بهار و بوی خاک باغچه، بوی گلهای محمدی، بوی یاس ...
*
در مسیر رفتن به تهران برای اخذ گذرنامه: بوی شیراز، بوی اصفهان، بوی قم، بوی تهران؛ همه خوشآیند بودند ولی با بوی بوشهر من فرق داشتند، ولی بوی وطن بود، احساس غربت نمیکردم.
بوی خرمشهر، بوی آبادان، بوی کارون... هرگز فراموشم نمیشود.
*
وقتی در خرمشهر برای اولینبار سوار بریک کشتی آلمانی شدم، بوی غریب و خاصاش دماغم را نوازش داد.
پوزش میطلبم اگر بعضیوقتها عاجز از توضیح و تشریح یک بوی خاص هستم! خیلی سخت است بویی را چنان تشریح کرد و چنان توضیح داد تا آنجور که بوییدهای به دماغ خواننده منتقل کنی.
در کشتی، معاون فرمانده ازمان استقبال و ما را به کابینهایمان هدایت کرد. وقتی از کنار مان میگذشت بوی عرق بدنش را به اجبار استشمام کردیم. بوی غریبی بود. اولین بار بود با آن بو آشنا میشدم. کاملا نا آشنا با دماغ ما و کاملا متفاوت با بوی ایرانیها بود.
در کشتی، معاون فرمانده ازمان استقبال و ما را به کابینهایمان هدایت کرد. وقتی از کنار مان میگذشت بوی عرق بدنش را به اجبار استشمام کردیم. بوی غریبی بود. اولین بار بود با آن بو آشنا میشدم. کاملا نا آشنا با دماغ ما و کاملا متفاوت با بوی ایرانیها بود.
نه..! بدیو نبود، آزار دهنده نبود! شاید بوی "دئودرانت"ی بود که ما تا آنزمان بالطبع ندیده و نبوییده بودیم. شاید، با توجه به غذاهایی که میخوردند و آشامیدنیای که مینوشیدند، بوی گوشت، بوی سیبزمینی، بوی کلم پخته، توأم با ترشح عرق بدن بود.
*
در بحرین فقط سوختگیری کردیم و بوی تند ونفسگیرگاز و نفت خفهمان کرد.
درهندوستان محشر کبرا بود: بوی نارگیل، بوی ادویههای مختلف، بوی دارچین، بوی کورکوما، گاه تند و آزار دهنده، گاه آرام بخش و بوی دکان عطارها ی بوشهر را در ذهنم مجسم میکرد.
در وسط شهر، داون تاون، بوی آسفالت داغ، بوی گازوئیل، بوی تنباکو و بوی تاباک جویدنی، که تُفاش جلو و عقب، چپ و راست، بی وقفه از هرطرف مثل فشفشه از کنارت پرواز میکردند و تو باید ششدانگ حواست باشد یکی از آن تُفهای قرمز و بد بو به شلوارت نخورد یا پیراهنت را یا گردنت را نوازش ندهد. بوی عرق بدن مردم و بوی تند فلفل، اوه... اشکات را جاری میساخت. هندوستان بوی هند و بوی گداهای سمج و خاص خودش را داشت که با هیچجا قابل مقایسه نبود. هند، کشوری با تمدنی کهنه، با چند صد و شاید چند هزار لهجه و زبان و تلفظ و فرهنگ و کاستهای مختلف.
میگویند یک هندی آمد تهران. رفت نان بخرد.
به نانوا گفت: یک دانه نان مانتا هی! ( مانتا = میخواهم)
شاطر تهرونی: نان مفتی موجود نَی هی، پَیسا لازم هی! (Paisa)
هندی: پیسا موجود نَی هی!
شاطر در حالی که دستش را تو هوا تکان میدهد: پس هی هی هی هی!
*
آفریقا بوی آفریقا را داشت، که آن را متمایز میکرد از هندوستان، از اروپا، از آمریکا واز...
*
در بحرین فقط سوختگیری کردیم و بوی تند ونفسگیرگاز و نفت خفهمان کرد.
درهندوستان محشر کبرا بود: بوی نارگیل، بوی ادویههای مختلف، بوی دارچین، بوی کورکوما، گاه تند و آزار دهنده، گاه آرام بخش و بوی دکان عطارها ی بوشهر را در ذهنم مجسم میکرد.
در وسط شهر، داون تاون، بوی آسفالت داغ، بوی گازوئیل، بوی تنباکو و بوی تاباک جویدنی، که تُفاش جلو و عقب، چپ و راست، بی وقفه از هرطرف مثل فشفشه از کنارت پرواز میکردند و تو باید ششدانگ حواست باشد یکی از آن تُفهای قرمز و بد بو به شلوارت نخورد یا پیراهنت را یا گردنت را نوازش ندهد. بوی عرق بدن مردم و بوی تند فلفل، اوه... اشکات را جاری میساخت. هندوستان بوی هند و بوی گداهای سمج و خاص خودش را داشت که با هیچجا قابل مقایسه نبود. هند، کشوری با تمدنی کهنه، با چند صد و شاید چند هزار لهجه و زبان و تلفظ و فرهنگ و کاستهای مختلف.
میگویند یک هندی آمد تهران. رفت نان بخرد.
به نانوا گفت: یک دانه نان مانتا هی! ( مانتا = میخواهم)
شاطر تهرونی: نان مفتی موجود نَی هی، پَیسا لازم هی! (Paisa)
هندی: پیسا موجود نَی هی!
شاطر در حالی که دستش را تو هوا تکان میدهد: پس هی هی هی هی!
*
آفریقا بوی آفریقا را داشت، که آن را متمایز میکرد از هندوستان، از اروپا، از آمریکا واز...
بوی جنگلهای پرپشت بود، بوی شنزارهای وسیع، بوی بیکاری بوی بیعاری، بوی بدبختی، بوی رشوهخواری، بوی وراجی و بحثهای طولانی و بیثمر... ساعتها روبروی هم میایستادند و سعی میکردند همدیگر را قانع کنند: بلا بلا بلا بلا بلا.
در آفریقا، در بسیاری از کشورها، بویژه آنها که سابق در استعمار انگلیس بودهاند، فضا اشباع بود از بوی بد و از بوی گندِ تلگدونهای انباشته از هر چیز، در داخل و در حاشیه شهرها. کثافت از سر و کول همه چیز بالا میرفت. در قصابیها از شدت مگس فقط سایهای از گوشت میدیدی. صورت و چشم ودهان بچهها پوشیده از مگس بود. از همه کشورها بدتر و کثیفتر نیجریه بود.
در آفریقا، در بسیاری از کشورها، بویژه آنها که سابق در استعمار انگلیس بودهاند، فضا اشباع بود از بوی بد و از بوی گندِ تلگدونهای انباشته از هر چیز، در داخل و در حاشیه شهرها. کثافت از سر و کول همه چیز بالا میرفت. در قصابیها از شدت مگس فقط سایهای از گوشت میدیدی. صورت و چشم ودهان بچهها پوشیده از مگس بود. از همه کشورها بدتر و کثیفتر نیجریه بود.
تنها استثنا را در کشور آفریقای جنوبی و در نامیبیا دیدم و تا حدی یکی دوکشور دیگر. و آنجا که در استعمار فرانسویها بودهاست کمی بهتر و تمیزتر به نظر میرسید. مردم هم به نسبت مؤدبتر بودند. به استثنای کشور کامرون که در کثافت و رشوهخواری و بو گندی به نیجریه پهلو میزد. این دو کشور همسایه هم هستند و کمال همنشینی و همسایگی در هر دوشان اثر کرده بود.
*
بوی تُند بدن دخترهای سیاهپوست آفریقایی، هر چند زیبا و خوشگل و خوشاندام، فرقی نمیکرد در کدامین کشور و مملکت؛ در سودان یا در اتیوپی، در لاگوس یا در ساحل عاج، در موزامبیک یا در سنگال در مصر یا در کجا و کجا ... مرد را تقریبا فراری میداد. حتا اگر تازه از حمام برمیگشتند! این بو غیر قابل توصیف است. یک چیزی بین تُرش و یوی چرم و یا بوی ... نمیدانم چه بگویم، واقعا نمیدانم چهجور توضیح بدهم! نیز نمیدانم دلیلاش چه بود و چیست؟ با این حرف هرگز قصد توهین و بدگویی ندارم، حاشا! بل گفتن یک حقیقت محض است که حتا در کشورهای کاراییب، حتا در نیویورک، درمیامی، در نیواورلینز و در لوس آنجلس و یا حتا در کشورهای اروپایی، با آن برخورد داشتهام، تجربه کردهام و با چنین بوی ناهنجاری آشنا شدهام و هر بار یا مرا فراری داده است یا بعللی با اکراه طاقت آوردهام. همینجا بگویم در ایران یا بهتر بگویم در بوشهر هم همکلاسی سیاه پوست داشتم و هم همسایه، که خیلی هم فامیلی با هم صمیمی بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم ولی هرگز متوجه بوی غیر عادی و نا مطبوع نشدم. در اروپا و آمریکا، مدتها فکر میکردم عیب از دماغ من است ولی وقتی آه و ناله و اخ و تُف آلمانها را هم دیدم و به صحبتشان گوش دادم یقینم شد دماغم بیعیب است. من نمیدانم "نائومی کمپل" یا بقول ما بوشهریها " نعیمه گمپل" یا "نعیمو" چه بویی میدهد و چه میخورد یا چه مینوشد تا بو ندهد شاید هم طبیعتا خوشبو باشد که خوش به حال شوهرش.
از بوی بهشتی رفتم تو بوی گند...
نمیخواستم مطلب اینجوری پایان یابد ولی خُب اینها بخشی از بوهایی بودند که در دریا و در کشورهای دیگر تجربه کردهام.
آلمانیها ضربالمثلی دارند که میگوید: Ich kann ihn nicht riechen
که معنای تحتالفظیاش میشود: من نمیتوانم اورا بو کنم. یعنی از فلانی نفرت دارم.
*
بوی تُند بدن دخترهای سیاهپوست آفریقایی، هر چند زیبا و خوشگل و خوشاندام، فرقی نمیکرد در کدامین کشور و مملکت؛ در سودان یا در اتیوپی، در لاگوس یا در ساحل عاج، در موزامبیک یا در سنگال در مصر یا در کجا و کجا ... مرد را تقریبا فراری میداد. حتا اگر تازه از حمام برمیگشتند! این بو غیر قابل توصیف است. یک چیزی بین تُرش و یوی چرم و یا بوی ... نمیدانم چه بگویم، واقعا نمیدانم چهجور توضیح بدهم! نیز نمیدانم دلیلاش چه بود و چیست؟ با این حرف هرگز قصد توهین و بدگویی ندارم، حاشا! بل گفتن یک حقیقت محض است که حتا در کشورهای کاراییب، حتا در نیویورک، درمیامی، در نیواورلینز و در لوس آنجلس و یا حتا در کشورهای اروپایی، با آن برخورد داشتهام، تجربه کردهام و با چنین بوی ناهنجاری آشنا شدهام و هر بار یا مرا فراری داده است یا بعللی با اکراه طاقت آوردهام. همینجا بگویم در ایران یا بهتر بگویم در بوشهر هم همکلاسی سیاه پوست داشتم و هم همسایه، که خیلی هم فامیلی با هم صمیمی بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم ولی هرگز متوجه بوی غیر عادی و نا مطبوع نشدم. در اروپا و آمریکا، مدتها فکر میکردم عیب از دماغ من است ولی وقتی آه و ناله و اخ و تُف آلمانها را هم دیدم و به صحبتشان گوش دادم یقینم شد دماغم بیعیب است. من نمیدانم "نائومی کمپل" یا بقول ما بوشهریها " نعیمه گمپل" یا "نعیمو" چه بویی میدهد و چه میخورد یا چه مینوشد تا بو ندهد شاید هم طبیعتا خوشبو باشد که خوش به حال شوهرش.
از بوی بهشتی رفتم تو بوی گند...
نمیخواستم مطلب اینجوری پایان یابد ولی خُب اینها بخشی از بوهایی بودند که در دریا و در کشورهای دیگر تجربه کردهام.
آلمانیها ضربالمثلی دارند که میگوید: Ich kann ihn nicht riechen
که معنای تحتالفظیاش میشود: من نمیتوانم اورا بو کنم. یعنی از فلانی نفرت دارم.
و ما بفارسی چه میگوییم؟
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen