Dienstag, Januar 15, 2008

اسرار مگو

گفت: فلانی این سفری هم که جورج بوش به اسراییل و به فلسطین داشت به‌پایان رسید.
گفتم: خُب... رسید که رسید؛ به‌من چه؟
گفت: شما به‌عنوان مفسر سیاسی و تحلیلگر اخبار، چیزی نگفتی؟ حرفی نزدی! مطلبی ننوشتی!
گفتم: چه‌کس این تخم لق را تو حُلقوم تو اندازیده است؟ انداخته ‌است؟ تو دهن تو شکسته است، که من مفّسر سیاسی و تحلیلگر اخبارم؟
گفت: وقتی آیت‌الله جنتی و خزعلی و پورمحمدی و ملا حسنی و احمدی‌نژاد و ده‌ها و صد‌ها آخوند بی‌سواد و باسواد در کار سیاست دخالت می‌کنند شما، که شاخ آفریقا تا دُمب استرالیا را به‌ رأی‌العین دیده‌‌اید و سواحل جزیره زنگبار تا دست‌انداز‌های جزایر مرجانی «فوجی فوجی» ، اونور اقیانوس کبیر را درنوردیده‌اید، با فیدل کاسترو در هاوانا سیگار‌برگ کشیده و با نلسون ماندلا در «کیپ تاون» قهوه نوشیده و عکس انداخته‌اید، چرا از سیاست گپ نزنید؟
گفتم: فضولی موقوف! اگر سؤالی از دریا و از موج و توفان‌اش داری؟ بپُرس! و گرنه برو پی کارت!
گفت: چشم...، شما شب تاریک و بیم موج و گرداب‌های هایل را چگونه می‌بینی؟
گفتم: هوا ابری و دریا هوس توفانی‌شدن دارد. هم‌اینک باد‌های ملایمی می‌وزند که بعید نیست عند‌الزوم به قَوسی، شمالی (*) یا تُندبادی تبدیل شوند. جورج بوش، که هم‌اینک، بادبان برافراشته، به اسکله الصباح الجابر در کویت پهلو گرفته است، یک‌ماه پیش بدجور سر آخوندها، روی عمامه آخوندها کلاه گذاشته‌ بود و با این ترفند که چون آیات عظام و علمای اعلام دست از تولید بمب اتم برداشته‌اند، پس شیطان بزرگ هم کاری با آنها ندارد و چه و چه... بوشی حتا گفته آخوندها بروند آنقدر اورانیوم غنی بکنند تا به‌ترکند!
ولی از من می‌پُرسی این ترفندی‌ست برای پیاده‌ کردن مرحله بعدی برنامه‌! برای سِرو کردن آشی که «بوشی» و«چینی» در این سال آخر ریاست‌‌جمهوری، برای آخوند‌ها پخته‌اند.
حرکت فعلی و مسافرت‌اش به‌کشورهای عربِ حاشیه خلیج‌فارس نیز در همین راستا و در پوشش همین واقعیت است. که سرانجام به فروش میلیارد‌ها دلار اسلحه بی‌زبان به امیر‌نشین‌ها خواهد انجامید و دعای خیر کارخانه‌های اسلحه‌سازی آمریکا را نصیب شیوخ عرب و مسبّبین خوف و بیم‌شان خواهد کرد.
سکوت کردم... دیدم گوش‌هایش را تیز کرده و منتظر ادامه مطلب است. وقتی ادامه سکوت مرا دید با بی‌بُردباری پرسید: خُب خُب...بگو بگو! بعدش چی؟ بعدش چی میشه؟
گفتم: هیچی دیگه. «بوشی» الآن در کویت دماغ‌اش را به‌دماغ الشيخ الصباح الاحمد الجابر الصباح السالم مالیده‌است. بعدش هم سری به این امیر و به‌آن امیر‌نشین می‌زند و در ملاقات با شیوخ متعدده به‌آن‌ها بشارت می‌دهد که بیمی و خوفی از برنامه اتمی جیم – الف به‌دل راه ندهند و از هارت و پورت آخوند‌ها جا نخورند، زیرا وی در طول همین سال جاری، کار برنامه اتمی آخوندی را یک‌سره خواهد کرد.
گفت: تو از کجا... می...عه...
گفتم: این قولی‌ست که جورج بوش، در ازای تخلیه‌ی آبادی‌های یهود‌ی‌نشین در ساحل غربی رود اردن و سپردن شرق اورشلیم به فلسطینی‌ها، به ایهود اولمرت داده است و قرار و مداری ا‌ست که با آن‌ها بسته ‌است.
گفت: عه... یعنی...
چپ چپ نگاهش کردم دیدم درست ملتفت نشده. گفتم اسراییلی‌ها با فیلم و اسلاید و با نوشته و کتیبه، مدارک غیر قابل انکاری به «بوشی» نشان داده‌اند که جیم - الف هنوز هم مشغول تولید بمب اتم است و آن‌چه او یکماه پیش مبنی بر قطع تولید بمب توسط آخوندها گفته‌است کشک و پشم است.
گفت: نه ...
گفتم:‌ اسراییلی‌ها به بوشی تفهیم کرده‌اند که آخوندها سر مرغ کنتاکی هم کلاه می‌گذارند چه رسد به شما کاوبوی‌ها تکزاسی. چندی پیش با جا‌گذاشتن و گُم و گور کردن یک " لپ تاپ " حاوی اسرار هسته‌ای/ نظامی! ‌ی یک دانشمند بلند...‌پایه! و با اجازه پخش گفت و شنود‌های تلفنی افسران ارشد ارتش! و یا با اجازه فرار به جاسوسان‌اش در کِسوتِ پناهندگان‌ سیاسی و مخالفین رژیم، چنان کلاهی سر شما آمریکایی‌ها و (30 - عای - عه) تان گذاشته‌اند که تا بیخ گردن تان فرو رفته است. اهود اولمرت به بوشی گفته: این فقط ما اسراییلی‌ها هستیم، که چون در بطن خاورمیانه زندگی می‌کنیم و با دوز و کلک آخوندی و با حقه‌بازی‌های پسرعموهای ‌مان آشنا هستیم کلاه سرمان نمی‌رود و می‌دانیم یک خروار گندم چند من جو می‌دهد؟
*
بوشی با دیدن مدارک دندان‌شکن قانع شده و گفته‌است: ووِل... من یک‌ماه پیش اون‌جوری گفتم حالا نمی‌توانم این‌جوری بگویم. شما فعلا ساحل غربی و شرق اورشلیم را تخلیه بکنید، به شما قول می‌دهم تا پایان دوره ریاست جمهوری حساب آخوندها و بمب اتمی شان را برسم.
*
طرف زُل زُل با ناباوری نگاهم کرد و گفت: تو از کجا... ؟
بعد گفت: ... نع!
گفتم: چرا
گفت: نع!
گفتم: آره!
گفت: نوچ نوچ.
گفتم: گوش‌ات را بیار نزدیک. سپس آهسته تو گوش‌اش گفتم: قرار است «بوشی» خیلی کوتاه، سری هم به‌عراق بزند و از نیرو‌های آمریکایی دیدن کند. ولی چون موضوع خیلی سّری‌ست هیچ‌کس از آن مطلع نخواهد شد و اگر جمهوری آخوندی بویی از آن نبرد و آبروی «اف - بی - عای » و «سی -عای -عه» را تو دنیا نبرد، خبرش جایی درز نخواهد کرد. تو هم دهن‌ات قرص باشد!
گفت: کی؟ من؟ استغفرالله.
گفت: لابد «بوشی» می‌خواهد دماغ‌اش را به دماغ طالبانی و نوری المالکی هم بمالد.
گفتم: عراقی‌ها دماغ نمی‌مالند؛ آنها هم مثل آخوندهای خودمون ملچ ملچ، ماچ می‌کنند.
گفت: چرا می‌مالند. حاضرم قسم بخورم خودم تو فیلم دیدم.
گفتم: اون‌ها که تو دیدی عرب بدوی بودند. عرب‌های رسمی در عراق از این کارا نمی‌کنند.
گفت:‌ فلانی تو این همه اسرار را از کجا به‌دست می‌آوری؟
نکنه راسی راسی حق با مأمورین جاسوسی/ اطلاعاتی/ اینترنتی جمهوری اسلامی‌ باشد و تو با «موساد» و «سیا» و «سفید » و این‌جور چیزا رابطه مابطه‌ای داری؟ یا احتمالا، همان‌طور که مأمورین اسلامی اینترنتی مدعی‌اند؛ حقوق باز‌نشستگی‌ات را نه از محل صندوق بازنشستگی دولت آلمان، که زبانم لال، از جانب اون‌ها...از صهیونیست‌‌ها... وصول می‌کنی؟
گفتم: هیششششش.
حرف برای ما می‌سازی عمو؟ همین‌جوریش هم سایه ما را با تیر می‌زنند! وبلاگ‌مان را که تو بلاگفا و بلاگ‌سپات فیلتر کردند؛ می‌خوای خودمان را هم ، به‌جُرم باج‌گیری از «سیا» و«موساد»، فیلتر کنند...؟
عجب ملتی گرفتاریم ها...؟ آدم نمیتونه دهنشو باز کنه... فوری حرف برای آدم می‌سازن، تا من باشم و دیگه اسرار مگو برای تو روکنم...
برو پی کارت عمو...
پناه بر خدا...
........................................................
(*)
قوس : وزش باد و توفان از جنوب
شمال: باد شمال
باد‌های موسمی که در طول سال، بویژه در فصل زمستان، در خلیج فارس می‌وزند.

Donnerstag, Juni 28, 2007

خدایا خدایا ! قبل از ظهور مهدی...

مأمورین و مسؤلین جمهوری اسلامی چنان در رابطه با کمک‌رسانی و یاری‌دهی به بمب‌گذاران افغان گرفتار بودند و چنان مشغول حل و فصل مشکلات آوارگان فلسطین و مسلح نمودن حزب‌الله لبنان و چرب نمودن سبیل حسن نصرالله و پرداخت پاداش‌های چند میلیون‌دلاری به گروه حماس، به‌مناسبت پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی‌ی اسماعیل هنیه در نوار غزه و ایضا پرداختِ حقوق عقب مانده‌ تفنگ‌بدستان مفت‌خورش، به‌خاطر کودتای خونین‌شان برعلیه رئیس جمهور منتخبِ‌ مردم بودند، که هیچ متوجه نشدند شب گذشته خطر از بیخ گوششان رد شده ‌است، گویی در خواب « اصحاب کهف » فرو رفته بوده‌اند!

رئیس جمهوروجیه‌المنظرمان! هم چنان در بحر نابودی اسراییل و به‌خاک سیاه نشاندن زن و بچه یهودیانِ سرزمین اشغالی‌ی متعلق به اجدادشان موسا و ابراهیم، غرق بوده است که اصلا نفهمیده چی شده و چه گذشته‌است! که البته نابودی قوم یهود، برای ما امت مسلمان، در این برهه از زمان، از نان شب هم واجب‌تر است! تا راه بر اعرابِ قرن بیست و یکم نیز باز گشته و انشاء‌الله یک قادسیه‌ی خونین دیگر بر سرمان بکوبند و آرزوهای برباد رفته صدام عفلقی را جامه عمل بپوشانند.
*
ولی شیطونی یواشکی تو گوشم می‌گفت: فلانی تو اشتباه می‌کنی! اونهم چه اشتباه لُپی.
حکومت اسلامی را چادر و چاقچور عقب ‌رفته زنان و دختران ایران‌زمین به‌خطر می‌اندازد و تیر مژگان آنها‌ست که ارکان و ستون‌های اسلام را به لرزه در می‌آورد و نه سهمیه‌بندی سوخت اُتول‌موبیل‌ها! و آتش زدن یکی دوتا پمپ بنزین زهوار در رفته بی‌مقدار! ده‌ تا پمپ بنزین هم مردم بروند آتیش بزنند، چه باک؟ جمهوری اسلامی بیدی نیست که از این بادها بلرزد...پِه..!
لاکن اگر بجای آتش‌زدن جایگاه فروش بنزین، چند تا دختر مدرسه‌ای با حجاب ناقص جمع شده بودند و فریاد زده بودند: ما دختر ایرانیم، نیَ کشک - نه بادمجانیم، آزادی زن خواهیم، چاقچور نمی‌خواهیم... خدایا خدایا قبل از ظهور مهدی پمپ بنزین رو بردار...
اونوخت می‌دیدی چند تا کامیون سرباز و بسیج و پاسدار به میدان می‌‌ریختند و چنان درس عبرتی به زن و دختر آزادی‌طلبِ کم‌چادرمی‌دادند که داستانش را خارج‌نشینان در وبلاگ‌هایشان به‌تحریر در‌آورند و داخل‌ماندگان فیلم‌اش را در «یو تیوب » نشان دهند !
کلاهم را قاضی کردم دیدم شیطونی درست میگه ها....

Sonntag, Juni 10, 2007

نشست گروه هشت و مسأله ایران

هم‌وطنی از ایران می‌پرسد چرا از نشست گروه هشت نمی‌‌نویسی؟
نخست اینکه رسانه‌ها بیش از آن‌چه من بتوانم بگویم و بنویسم قلم‌فرسایی کرده‌اند و مطلبی را از قلم نیاخته‌اند. ولی آن‌چه که من می‌توانم به آن اضافه کنم این‌است که طبق اخبار رسانه‌های گروهی آلمان 90 میلیون یورو خرج و هزینه این نشست شده است. خیلی‌ها معترض به تشکیل آن در "هایلیگن دام" هستند و معتقدند اگر این نشست در یکی از جزایر چندین‌گانه آلمان در دریای مانش یا در بالتیک صورت می‌گرفت مالیات دهندگان متحمل چنین هزینه سنگینی نمی‌شدند. دوم این‌که اعتراض مسالمت‌آمیز گروه‌ها بیش‌تر به این سبب بود که بگویند آنچه شما رؤسای کشورها در اتاقی دربسته تصمیم می‌گیرید خواسته کامل مردم جهان نیست! مردم با تظاهرات و اعتراض‌ها نشان دادند که در کشوری آزاد زندگی می‌کنند و اعتراض حق مسلم آنهاست. گفتند و نشان دادند بره نیستند! گوسفند نیستید که هر چه دولت بگوید آیه منزل باشد که به آن عمل کنند. نشان دادند ملت های جهان هوشیارند، بیدارند. نشان دادند جامعه زنده‌است، پویا است، آب روان است و ساکت نمی‌نشیند تا قدرت‌مداران هر چیز و هر جور دلشان خواست در رابطه با آنها و با زندگی آنها پنهان تصمیم بگیرند و نهان و آشکارعمل کنند. نشان دادند و گفتند این ماییم که به‌نوبت شما را انتخاب می‌کنیم! بیدار باشید! هوشیار باشید!
گفتند مشکل ما تنها آلودگی هوا نیست! اقتصاد نا برابر نیز هست! دیکتاتوری و استبداد در کشورهای جهان سوم نیز هست. برده‌داری و استعمار به سبک و روش نوین و در درون و چارچوب مملکت‌ها نیز هست. گفتند دنیا فقط اروپا و آمریکا نیست! آفریقا نیز هست، آسیا نیز هست. دیکتاتوری ونزوئلا، کوبا، کره شمالی و ایران اسلامی نیز هست.
*
این تنها گروه هشت نبود که در این نشست حضور داشت! اکثر کشورهای آفریقایی و آسیایی نیز بودند، هر چند در حاشیه. هر گروه سعی می‌کرد سهمی برای کسب آزادی، بهره‌ای برای تنوع در پیش‌رفتِ اقتصاد .و نصیبی از سرچشمه دمکراسی از‌آن خود سازد و به‌طریقی لقمه‌ای از این سفره به یغما برد.
*
برای من اما به عنوان یک ایرانی مصالح وطنم مد نظر بود و تصمیم ‌هایی که در آن‌باره خواهند گرفت. می‌دانستم در نشست‌های پشت پرده‌ای که صورت می‌گیرد چیزی برای آگاهی من به بیرون درزنمی‌کند. آن‌چه که ما دیدیم و همه جهان دیدند گفتار و رفتار ولادیمیر پوتین رئیس جمهور روسیه بود که پیشنهاد می‌کرد سپر دفاعی‌ای که آمریکا و غرب می‌خواهند در جمهوری چک و در لهستان ایجاد کنند چرا در آذربایجان سابق شوروی مستقر نکنند؟
آفرین برپوتین مصلحت‌اندیش وشرم بر جمهوری اسلامی گیج و نادان و گول‌خور !
آذربایجان، که زمانی بخشی از ایران متحد بود و با حماقت آخوندهای مرتجع و ایران برباد‌دهِ ‌ی آن زمان از وطن جدا شد از خوشحالی در پوست نمی‌گنجد و با دمب‌اش گردو می‌شکند.
این سخنان از دهان رئیس جمهور روس بیرون می‌امد، که میلیاردها دلار بابت پروژه‌های بی‌ارزش از ایران به غارت برده است و هنوز هم چه آسان به‌ یغما می‌برد و بیشترین (سوء) استفاده از در گیری جمهوری اسلامی با غرب، بویژه با آمریکا برده است و می‌برد.
شیطان بزرگ کیست؟ کو گوش شنوا در مملکتی که پوزه‌بند زده‌اند بر رسانه‌ها؟ بر وبلاگ‌ها؟ بر آزادی اندیشه؟ بر دهان کسانی که خیر وطن را می‌خواهند؟
من در این اندیشه‌ام، آیا این گروه معروف به‌هشت، در پشت درهای بسته، چه تصمیمی درمقابله با هل من‌مبارز طلبی‌های ازعقل تهی‌شده‌ی احمدی نژاد رئیس جمهوری اسلامی گرفته‌اند؟ کی و چه وقت به ایران حمله خواهند کرد؟ سرنوشت عراق کی در انتظار ما است؟ جورج بوش اگر در حمله به عراق با مخالفت فرانسه‌ی "ژاک شیراک" و آلمانِ "شرود" روبرو بود اینک برای حمله به‌ایران با تأیید( آنجلا مرکل) وموافقت مسیو ( زارکوزی) همراه است. خانم "مرکل" هر گاه نام احمدی نژاد را می‌شنود دندان قروچه می‌کند و من خود چون با میمیک و با رفتار و اداهای آلمانها آشنا هستم نفرت وعُمق انزجار نسبت به احمدی‌نژاد، رئیس جمهور هپل هپو و نادان مملکتم را در نگاهش می‌بینم. خانم مرکل با کم تجربگی در سیاست بین‌المللی وبا طرفداری ازسیاست هم‌کیشانش در غرب هر گونه تعامل را با بچه‌ی نفهمی مثل احمدی‌نژاد بی نتیجه و بی‌فایده می‌بیند. و هر برخورد خصمانه‌ای را بخشی از وظیفه خود در راستای هماهنگی با آمریکا و انگلیس و حفظ صلح جهانی می‌پندارد
ژاک شیراک مخالف با سیاست‌های خارجی آمریکا بود و زارکوزی نقطه مقابل‌اش.
کشورهای نشست گروه هشت به یقین اقرار کرده‌اند هرگز چنین اُعجوبه و چنین خطر بالقوه‌ای را در تاریخ نه چندان دور بشر ندیده‌اند، یا به به‌ترین صورت کم دیده‌اند. اینک بی‌مسؤلیتی را در صور مختلف در جمهوری اسلامی و در سخنان بی‌پایه رئیس جمهور‌هالو کاستی‌اش می‌بینند وهر روز بیش‌ترمشاهده می‌کنند.
چه کس تضمین می‌کند که نطفه‌ي حمله به ایران در این نشستِ اکثرا مخالف با دیواته‌گی‌ها و دشمن‌تراشی های سیاستمداران ایران بسته نشده است؟
نشست گوادلوپ و تصمیم‌های پشتِ پرده و پیش پرده اش را فراموش نکرده ایم.
**
اندر مشکل میداف
مکرر و مستمر از ایران خبر می‌دهند:‌ " میداف" فیلتر شده‌است.
من هم ضد بر ضدی رفتم ده تا وبلاگ دیگر افتتاح کردم که آدرس‌ چند تا از آنها را در زیر می‌نویسم. باشد که این‌ها را نیز فیلتر کنند. طاعت ار دست نیاید گنهی باید کرد ...
چند دفعه بگوییم مشکل مملکت وبلاگ های ما و اظهار نظر‌های آزاد ما نیستند؟ مشکل روش و طرز فکر شماست. کی می‌خواهید عاقل بشوید؟

Samstag, Juni 09, 2007

برگی از دفتر خاطرات(1967)

چهل سال پیش در چنین روزهایی ارتش دلیر و سلحشور اسراییل، برای دفاع از مام میهن و برای پاسداری از سرزمین اجدادی، مُهر غرور و سربلندی بر تارک جهان زد و برگ پرافتخار دیگری بر تاریخ قوم یهود افزود. جمال عبدالناصر رئیس جمهور مصر با مرخص‌کردن سربازان سازمان ملل از مرزهای مصر و اسراییل و با بستن راه دریایی خلیج عقبه بر شناور های اسراییلی، دو گزینه پیش پای دولت اسراییل گذاشت: یا مرگ یا جنگ.
اینک که به آن ایام می‌اندیشم اتفاقات چنان در ذهنم متبلور می‌شوند گویا همین دیروز بود.
*
درگیری‌های لفظی و برخوردهای مرزی بین ایران و عراق در سالهای 1966 و 1967 میلادی، مسؤلین "ساواک" را حساس کرده بود. سمپاتی آشکار بعضی از فرماندهان عرب‌زبان واحدهای دریایی "بندر شاهپور" به‌‌آن‌طرف شط، آنها که نان ایران می‌خوردند و سنگ حسن‌البکر به‌سینه می‌زدند، نیروهای امنیتی کشور را به واکنش وا داشت. بندری که در جوار اروند رود و در چند مایلی شط ‌العرب قرار داشت و پس از خرمشهر و بندر عباس یکی از بنادر مهم ایران محسوب می‌شد نمی‌توانست جولانگاه تبلیغاتی بیگانگان و بیگانه‌پرستان قرار گیرد! کسانی که هم رؤیای حکومت شیخ خزعل را در ذهن نشخوار می‌کردند و هم در واقع نمی‌‌دانستند چه می‌خواهند؟ هدف، نخست مخالفت با حکومت مرکزی بود، به‌هر قیمت.
سر‌انجام، سازمان بنادر و کشتی‌رانی، لابد به‌توصیه ساواک، فرماندهان ایرانی‌الاصل را جایگزین ناخدا های عرب زبان واحد های دریایی بندر کرد، ناخدا‌هایی که حتا در مکالمات رادیویی بین شناور های ایرانی نیز حاضر نبودند به‌زبان فارسی تکلم کنند و تأکید مکرر اداره بندر مبنی بر تماس‌های رادیویی به زبان فارسی یا به زبان بین‌المللی انگلیسی را پشیزی ارزش قایل نبودند.
فرماندهی کشتی راهنمابر "فرحناز" ساخت ژاپن، که پس از لایروبی "پودر" مستقر در بندر بوشهر و بویه‌گذار "میلانیان" در بندر شاهپور، سومین شناور بزرگ متعلق به سازمان بنادر و کشتی‌رانی محسوب می‌شد، نصیب من شد.
دو بندر شاهپور و ماه‌شهر آن زمان هنوز دارای رونق چندانی نبودند به‌طوری که میانگین روزانه کشتی‌هایی که برای تخلیه یا بارگیری وارد این دو می‌شدند از دو تا سه کشتی باری یا نفت‌کش، بیش‌تر یا کم‌تر، تجاوز نمی‌کرد.
این امر سبب می‌شد که وقت برای مطالعه کتاب‌هایی که با خود به‌دریا برده بودم بیش از کافی داشته باشم. و از همه مهم‌تر، یا گوش‌دادن به‌رادیو از طریق گیرنده قوی کشتی، لحظه به لحظه در جریان اخبار و رویدادهای مهم و غیر مهم ایران و جهان قرار گیرم و با توجه به زندگی مجرد‌ی آن زمان‌ام عجیب جا خوش کرده بودم در آن کشتی تازه ساز و نسبتا مدرن، که هم غذای صبح و ظهر و شام‌ام حاضر و آماده سرو می‌شدند و هم چای بعد از نهار و شام‌‌ در فضای سرد و مطبوع کولر با لذت صرف می‌شد و هم شب و روز از مزایای کاپیتان بودن در آن عنفوان جوانی بهره‌مند بودم.
*
لحظه به لحظه‌ي دعوا و مرافعه و عربده کشی‌های لفظی جمال عبد‌الناصر و کوبیدن بر طبل جنگ‌اش را از رادیوهای فارسی، عربی، انگلیسی و آلمانی زبان با حرص و ولع دنبال می‌کردم. فریاد های قائد اعظم، الرئیس گمال عبدالناصر، با گوش‌های من نا آشنا نبودند. در سالهای نخستین دهه 60 میلادی، هنگام کار آموزی در کشتی‌های آلمانی، بارها در بنادر اسکندریه، در مصر، عقبه در اردن،
جده در عربستان سعودی، عدن در یمن و... دیگر بنادر کشورهای عربی پهلو گرفته بودم و تأثیر سخنرانی‌های آتشین ناصر و هجوم مردم تصویر به‌دست به خیابانها را دیده بودم و تنفر عرب‌ها را نسبت به ایران و ایرانی با گوشت و استخوان خویش حس کرده بودم. برای مسافرت از اروپا به هندوستان و به خاور دور و برگشت به آلمان دستِ‌کم هر دو ماه یکبار از آبراه سوئز می‌گذشتم. در بندر (پورت سعید)، در دهانه کانال و در شمال آبراه، آنجا ‌که شرق مدیترانه به کانال 163 کیلومتری سوئز وصل می‌شد، بندری که به‌پاس خدمات سلطان سعید پادشاه آن زمان مصر و مشوق ادامه لایروبی و افتتاح کانال به اسم‌اش نام‌گذاری شده‌ بود و ما هر بار در لنگرگاه‌اش مشغول تخلیه می‌شدیم، در آن بندر من جر‌أت رفتن روی عرشه کشتی را نداشتم. کارکنان بندر فهمیده بودند ایرانی هستم و هر گاه سرو کله من روی عرشه پیدا می‌شد با چنگک و قلاب‌هایی که از آن برای تخلیه کیسه و عدل مورد استفاده قرار می‌گرفت تعقیب‌ام می‌کردند، همراه با توهین و ناسزا به ایران و ایرانی، بویژه به‌شاه ایران.
از بلند گوی رادیو‌ی ترانزیستوری‌ام در کابین کشتی، سخنرانی‌های کوبنده، نه‌خیر... عربده‌های بلند و شمرده شمرده الرئیس را از سخن‌پراکنی "صوت‌العرب من القاهره" می‌شنیدم که گلوی خویش را پاره می‌کرد و می‌گفت والله‌العظیم پوست اسراییلی ها را می‌کنم، پر از کاه می‌کنم و به در وازه‌های بیت المقدس می‌آویزم! و ملت هیستریک و گُر گرفته هورا می‌کشیدند: ناصر حُب ناصر حُب، تعَوجو، تعَوجو.
می‌گفت والله‌العظیم یهودی‌ها را به‌دریا می‌ریزم و خانه و کیبوتس‌هایشان را بین شعب‌الفلسطین تقسیم می‌کنم... ناصر حُب ناصر حُب، تعوجو تَعوجو...
آیا در آن لحظه‌های هیستریک و کف برلب آوردن‌‌ها هرگز به این موضوع فکر کرده بود که همین پروردگار عظیم که او به‌نام‌اش سوگند یاد می‌کرد و می‌خواست با مدد از وی یهودیان را به‌دریا بریزد قبل از آنکه خدای مسیحی‌‌ها و مسلمان‌ها بشود خدای قوم یهود بوده است؟
هرگاه نامی از ایران و شاه ایران می‌بُرد نفرت دوچندان از صدایش می‌بارید و ملت گُر گرفته همه با هم فریاد می‌زدند « عَدو...عَدو...».
می‌گویند روی تانک‌های مصری نوشته بودند " اول تل آبیب بعد طهران". او می‌خواست پس از ریختن زن و بچه‌های یهودی به دریا، در مقام فرماندهی ارتش مصر و سوریه و اردن و عراق، به ایران حمله کند، خوزستان را از ایران جدا و خلیج فارس را در تصرف اعراب در آورد.
*
او مثل قذافی و صدام مرد دیوانه‌ای نبود که بی‌گدار به‌آب بزند، هرچند با نفرتی که پس از کودتای سرهنگان در مصر از سیستم پادشاهی کسب کرده بود دایم به شاه ایران و به شاه سعودی می‌پرید و ملک حسین، کوتوله اردنی را، به‌سخره می‌گرفت. نیروی با تجربه و جنگ‌دیده ارتش‌اش را به یمن فرستاده بود تا از آنجا حکومت پادشاهی عربستان را سرنگون کند. او دیوانه نبود ولی قدرت مطلق چشم را کور می‌کند. او قدرت کوبنده نیروی کوچک ارتش اسراییل را دست کم گرفته بود، هرچند قبلا، در 1956، ضرب شست جانانه‌ای از آن نوش جان کرده بود، شاید هم گزارش‌های سراسر بی‌پایه‌ مبنی بر آماده‌گی و توانایی بی‌حد ارتش مصر به دستش داده بودند، که گرچه از نظر تعداد چندین برابر نیروی دشمن بود ولی در کارآیی و عمل مافیش!
او تهدیدها و هارت و پورت‌های یار غارش محمد عبدالحکیم عامر را باور کرده بود که می‌خواست در عرض چند ساعت مرز جنوبی اسراییل را سوراخ و از مرز های شمال سر در بیاورد و به نیرو‌های حافظ الاسد، وزیر جنگ سوری، به‌پیوندد.
وقتی خواهان پس‌رفت نیروهای سازمان ملل از مرزها شد، تصور می‌کرد دولت های جهان واسطه می‌شوند و در مقام ریش‌سفیدی او را از خر شیطان پایین می‌اورند ولی" اوتانت" دبیر کل سازمان ملل آب پاکی روی دستش ریخت و بلافاصله به درخواست‌اش جواب مثبت داد و نیروهای چند ملیتی سازمان را عقب کشید. خوب بیاد می‌اورم که رسانه‌های گروهی ایران باران شماتت بر سر آقای " اوتانت" باریدند که چرا این تقاضا را جدی گرفته و فوری به آن عمل کرده است. بستن تنگه عقبه هم قوز بالای قوز شد و رئیس، خودش را حسابی توی هچل انداخت.
حکایت ناصر حکایت کودکی شده بود که می‌خواست با کسی که از خودش نیرومند تر است، از بابت تحقیری که سالها قبل از او دیده بوده‌است در مقام تلافی بر آید و اینک در معیت رفقا و دوستان درس عبرتی به او بدهد، هرچند به‌ظاهر. او داد می‌زد و عربده می‌کشید: ولم کنید...بابا ولم کنید تا من پدرطرف را در بیاورم و دوستان می‌گفتند: وُلِک! کوتاه بیا... او از تو قوی تر است ولی او گوش نمی‌داد و به عربده کشی‌اش ادامه می‌داد. سرانجام دوستان راستی راستی ول‌اش کردند و گفتند خُب حالا که اصرار داری برو! او رفت و پوزه‌اش به‌خاک مالیده شد.
ارتش دلیر اسراییل، فقط در مدت شش روز، چنان کمر ناسیونالیسم عرب را شکست که در تاریخ‌ ثیت شد و چنان شوکه‌ای به عربده‌کشان وارد کرد که عامر، وزیر جنگ مصر، چاره‌ای جز خودکشی ندید و قائد اعظم، الرئیس، برای چندین روز سنگ‌کوب کرد و کلامی از دهن‌اش بیرون نمی‌امد، که باعث تعجب من شده بود که شد و کجا رفتند آن همه فریادها و عربده‌ها؟ همه جیز در سکوت محض فرو رفته بود. رئیس خجالت می‌کشید خودش را به ملت‌اش نشان دهد. سر انجام استعفایش را نوشت و در تلویزیون قرائت کرد.
آن‌که در سر هوس سوختن ما می‌کرد...


امت همیشه در صحنه اما دست‌بردار نبود. می‌گفتند مگر شهر هرت است که مارا تو هچل بیاندازی و بگویی دروغ آپریل بود و المعذرتون؟ می‌گفتند مگر تو حاج‌حسین بقال بودی که اشتباها بجای نخود فرنگی باقالی لوبیا به‌ما بفروشی و معذرت بخواهی؟ می‌گفتند مگر تو زایرمحمد عطار بودی که عوضی بجای زردچوبه زنجفیل برای ما بپیچی؟ گفتند این غذای تلخی که پخته‌ای خودت باید لقمه اول‌اش را بخوری ! گفتند این‌جا مملکت بلبشوی اسلامی ایران نیست که بیایی دیگران را سیخونک بکنی و بعد که زورت نرسید و جوانان ما را به‌کشتن دادی بیایی و بگویی ما ادای تکلیف کردیم حالا اگر باختیم چه باک؟ باری‌تعالی این‌جوری مصلحت دیده‌ بوده‌است.
شاید ناصر در پاسخ گفته بوده است: بازهم من که یک عذرخواهی مصلحتی انجام دادم، آقایون علمای جمهوری اسلامی تازه چیزی هم از ملت طلب‌کار شدند.
او سه سال بعد از شکست مفتضحانه 1967 در سن 52 سالگی سکته کرد و رفت. ناصر بی‌شک یکی از رهبران مهم جهان عرب بود ولی افسوس که نیرو و کاریسمایش را آنطور که شایسته یک مرد بزرگ بود بکار نبرد.
*
از پی‌امدهای جنگ شش روزه یکی جان گرفتن الفتح به رهبری ابوحمار بود و دیگری شناسایی
اسراییل از طرف مصر و اردن و بصورت دوفاکتو از طرف چند کشور دیگر عربی. باشد که سوریه نیز بر سر عقل آید و راه زلال را از ضلال تشخیص دهد.

پی‌نوشت
دوستی می‌پرسد پی‌امدهای شکست احتمالی اسراییل را ننوشتی!
چه بنویسم، که اعراب در صورت پیروزی در جنگ چه بر سر شهروندان اسراییلی می‌آوردند؟ هرچند تصور نمی‌رفت آمریکا، که با ناوگان ششم‌اش در مدیترانه حضور داشت، اجازه قصابی زن و بچه‌های یهودی را به آپاچی‌های عرب بدهد.
حمله به‌ایران و جدا کردن خوزستان و عربی کردن خلیج فارس پیش‌کش آقا ناصر.
شکست شرم‌آور چند میلیون عرب بدست دو میلیون اسراییلی، آن‌هم در مدتی چنین کوتاه، ضمن این‌که جهان را در شگفتی و حیرت فرو برد، بهانه‌ای نیز به‌دست رسانه‌ها داد که اعراب را به ریشخند گیرند.
روزنامه هفتگی «توفیق» نوشت اعراب، موشه دایان، وزیر دفاع اسراییل را متهم به سختگیری و خشونت می‌کنند. توفیق در حالی‌که تصویری از موشه دایان به‌چاپ رسانده بود نوشت: آقاموشه گفته است به‌جدم موسی قسم من عرب و یهود را همه با یک چشم نگاه می‌کنم!
و کاریکاتوری تصویر صدرهیأت رئیسه شوروی را نشان می‌داد، که دستمال بر چشم، پای دیوار نُدبه اشک می‌ریخت.

Freitag, Juni 01, 2007

گفتگوی تمدن‌ها در دریا

آخرین کشتی‌ای که قبل از شروع بازنشستگی در تحویل‌ام بود، از "بیس BIS"، «به‌زبان بومی‌های حاشیه‌نشین خلیج فارس» تیر-آهن یا تخته‌‌ی تَهِ کشتی، یا حمال کشتی، سطح زیرین کشتی، به زبان ‌فرنگی " کیل KEEL " - تا بلند ترین طبقه‌‌اش، که همان " بریج" یا پُل فرماندهی باشد، پانزده طبقه بود. شش طبقه زیر آب، یک طبقه بین آب و عرشه و هشت طبقه از عرشه تا پُل. روی سقف یا پشت بام پُل فرماندهی هم که آنتن‌های متعدد ماهواره‌ای و غیره نصب اند.
بسیاری از کشتی‌ها دارای آسانسور ‌اند ولی کشتی مدرنِ سه ساله ما، ساخت مهندسین زُبده آلمانی‌، بنا به‌میل رئیس میلیونر، خنده‌رو و مهربان، خسیس و مُقتصد شرکت‌مان، که 44 فروند سفینه‌ی عظیم ناقابل چندین هزار تُنی دیگر هم در مالکیت داشت، فاقد پله برقی بود.
او ، یعنی جناب رئیس، حتی در ویلای خصوصی کنار دریایش هم "الی وَیتور" داشت. دریانورد ها، که به تحّرک و بالا پایین رفتن عادت کرده‌اند، آسانسور را، که معنی لغوی‌اش می‌شود « معراج» می‌خواهند چی‌کار؟
( آسانسیون= به اسپانیولی یعنی پرواز به آسمان - شهری به‌همین نام نیز در کشور شیلی وجود دارد). اگر اشتباه می‌کنم راهنمایی بفرمایند کسانی که به این موضوع اشراف دارند.
*
در هر حال خدا بیامرزاد پدر رئیس ما را، که در حق هر کس بد کرد، به‌گردن من یکی، حق فراوان دارد، که خدا شاهد است، جز نیکی چیزی از او ندیده‌ام. از جمله، فزون بر تصاعد معراجی گاه و بی‌گاه حقوق و مزایای‌ام، همین بالا - پایین رفتن‌های روزانه از پله‌های بی‌شمار کشتی نیز از گنُده‌تر شدن بیش از پیش شکم‌ام جلو گرفتند. و از سکته زودرس قلبی و مغزی نجات‌ام دادند!
*
گذشت آن زمان که کاپیتان‌ها از زمان پهلو‌گیری کشتی تا هنگام ترک بندر، استراحت می‌کردند. یا در پُل فرماندهی قدم می‌زدند! یا در کابین روی مبل لم می‌دادند و از ترنم موسیقی لذت می‌بردند! یا به‌مکاتبات متعدد شرکت‌‌ها در رابطه با کشتی و کالا یا در باره مسایل مختلف پرسنلی پاسخ‌های کوتاه و بلند می‌نوشتند. یا به‌مطالعه کتابی و رُمانی سرگرم می‌شدند!
اینک به‌پاس(!) بی‌استعدادی، بی‌لیاقتی و بی‌صلاحیتی بسیاری از پرسنل مافیایی روسی و یوکراینی و لهستانی و به‌همت(!) آسمون‌جُل های فیلی‌پینی و هندی و چینی و اندونزی، که با دریافت حدود یک چهارم از حقوق پرسنل اروپایی، از طرف شرکت‌های کشتی‌رانی به‌‌ ناخداها تحمیل می‌‌شوند، فرماندهان کشتی‌ها فزون بر همه‌ی گرفتاری‌های روزمره، برای بازرسی و بازبینی‌های متعدد از کشتی و کالا، گاهی در پایین‌ترین انبار و گاه در طبقه میانی، زمانی در دفاتر یا درسالن‌های متعدد در طبقه هم‌کف، مواقعی روی عرشه، به‌راست یا به‌چپ می‌چرخند و روزانه تا بیست بار، با پای پیاده! از عرشه تا پُل بالا می‌روند یا از کابین تا عرشه، پایین می‌ایند.
*
خصوصا در بنادر آسیایی، بویژه در بنادر آفریقایی، که روزی چندین گروه، در ساعت‌‌های مختلف، مثل مور و ملخ برای کنترل مدارک و اسناد، در اصل برای مفت‌خوری و مفت نوشیدنی و برای رشوه‌گیری و اخاذی، در گروه‌های چهارده نفری و هیجده نفری به کشتی هجوم می‌اورند و ضمن لم دادن روی مبل‌های شیک و تمیز، که اگر به‌زبان می‌امدند دادشان به‌آسمان می‌رفت، که از سر بد‌شانسی نشیمن‌گاه چه کسانی شده‌اند، انتظار پذیرایی با ساندویچ و قهوه و آبجو و ویسکی را داشتند از پرسنل سخت گرفتار کشتی.
و برای این‌که بی‌نصیب از دنیا نروند، نیز برای بالا بردن ارزش و هیمنه نداشته‌ی خویش و برای پُز دادن جلو دوست و فامیل، که همیشه با خود یدک می‌کشیدند، آرزوی عرض ادب و ارادت به‌کاپیتان را با سماجت به ‌افسر کشیک تفهیم می‌کردند و تا از حال و احوال ناخدا مطلع نمی‌شدند و « اسمال تاک» ی با وی نمی‌داشتند و یک " How are you Sir ? " تحویل‌‌اش نمی‌دادند و لبخند تلخی تحویل نمی‌گرفتند ول‌کُن نبودند.
*
هرگز توی مغز معیوب‌شان فرو نمی‌رفت که فرمانده دو یا سه روز است خواب به چشم‌اش راه نیافته‌است و اکنون در این مهلت چند ساعته‌ی پهلوگیری، فرصتی‌ست کوتاه برای بستن چشم‌ها! اگر سرو صدای جّر و ثقیل‌ها بگذارند و اگر فریاد بی‌جا و با جای " موزیری" ها (کارگران تخلیه و بارگیری) اجازه استراحت بدهند!
این مأمورین از خود راضی و دایم اخمو یا دایم خندان، که خودشان هم نمی‌دانستند از چه ناراحتند و به‌چی می‌خندند، فاقد ‌درک بودند برای احترام به آزادی دیگران و فاقد فهم بودند برای درک مشکلات موجود در یک کشتی، که بسوزد پدر تمدن این چنینی، با گفتگو و بی‌گفتگوهایش و جنگ اعصابش...
می‌آمدند و می‌نشستند روی کاناپه، با یونیفورم‌های ارتشی،‌ با سردوشی‌های گلدوزی شده از چندین ستاره و نخل و ماه و آفتاب و شتر و اسب و پلنگ و چه و چه... زهر مار می‌کردند ساندویچ‌شان را هم‌راه با عاروق‌های کلفت و باریک و ملچ ملچ‌کنان پهن می‌شدند روی مبل‌های تمیز، در حالی که (مایونز و کی‌چاپ) از لب و لوچه‌شان آویزان بود و گپ می‌زدند، نه، فریاد می‌زدند به زبان محلی و با نشان دادن دندان‌های گاهی زرد و گاه مثل برف سفیدشان هِر هِِر و کِر کِر می‌خندیدند، الکی و بی‌خود و بی‌هوده و بی‌مزه...
خنده‌شان می‌گرفت از هیچ چیز و از همه‌چیز و با قاه قاه‌شان پاره می‌کردند چُرت تو را، که از بی‌خوابی به‌زور چشم‌ها را باز نگهداشته ای.
خود را، با همه‌ی حماقت و بی‌فرهنگی‌ و پوست‌کلفتی و بی‌عاری، مهم، خیلی مهم جلوه می‌دادند در زرق و برق یونیفورم بدقواره‌شان. گه‌گاه لطیفه بی‌مزه‌ای نیز برای انبساط خاطر کاپیتان تعریف می‌کردند به زبان انگلیسی و قبل از اینکه تو معنی لطیفه را، با آن لهجه محلی جنگلی‌ درک بکنی، خودشان از لطیفه‌شان غش می‌کردند از خنده، و از حال می‌رفتند روی مبل و تو، نه از تعریف لطیفه، که چیزی ازش نفهمیدی، بل از دیوانگی و بچه‌گی و ساده لوحی آنها، با همه تلخی اوقات، خنده‌ات می‌گیرد و سرتکان می‌دهی با ناباوری، که خدا تو را گرفتار چه جانورهایی کرده است این آخر عمری. و آنها قاه قاه کنان گپ می‌زدند و گپ می‌زدند و تلف می‌کردند وقت گران‌بهای تو را ...که امان از گفتگوی تمدنها با بی‌تمدنها...
*
ریش و قیچی دست خودشان بود، کافی‌ست بی‌حوصله‌گی به‌خرج دهی یا نشان دهی دارند وقت پُر ارزش‌ات را بی‌هوده تلف می‌کنند یا کافی‌ بود یکی از کارمندان شرکت یک "مُهر" تمدید فلان مدرک را به‌علتی فراموش کرده باشد. یا یک‌روز از تاریخ اعتبار یک ظرف پلاستیکی حاوی دوغ و ماست مورد مصرف پرسنل، موجود در سردخانه‌ی کشتی، گذشته باشد! ناگهان مثل کسی که گم‌گشته خود را یافته باشد با دُمب‌شان گردو می‌شکستند و مثل کَنِه به تو می‌چسبیدند و تا مبلغ قابل توجهی به‌عنوان " بخشش و پرزنت" تلکه نمی‌کردند دست از سرت برنمی‌داشتند وگرنه یک اعلام جرم در انتظارت بود. گفتگوی تمدنها....
*
پس از درگیری لفظی‌ی یکی از مأمورین اداره بهداشت با یکی از همکاران‌ام در یکی از کشتی‌های شرکت در آفریقا ( در بندر لاگوس در نیجریه)، مأمور مربوطه پس از کنترل سردخانه، قوطی آبجویی برمی‌دارد و از کاپیتان اجازه می‌گیرد با خود به‌سالون ببرد. در سالون، در حین یادداشت‌برداشتن از نتیجه بازرسی و کنترل، جرعه‌ای از آبجو می‌نوشد، سپس تاریخ اعتبار قوطی را کنترل می‌کند. چند روزی از آن گذشته بوده‌است. قوطی را به فرمانده نشان می‌دهد و به‌جرم اینکه قصد مسموم کردن وی را داشته‌است جریمه یک‌هزار دلاری برایش صادر می‌کند.
*
این یک لطیفه نیست حقیقت تلخی‌ست که کشتی‌های اروپایی در بنادر فقیر و در کشورهای عقب‌مانده، به‌عناوین مختلف و به‌بهانه‌های متعدد، دایم با آن در گیرند. بارها تصور کردم این مفلوکین، به‌عمد و به‌تلافی حقارتی که در زمان استعمار دیده‌اند اینک با ناشی‌گری و با بی‌شعوری در صدد انتقام‌گیری از کشورهای غربی‌اند، که الحق راه دعا را گُم کرده‌اند.
کسانی که در پس‌کوچه‌های متعفن و در آشغال‌های خیابانی فلان بندر متولد می‌شوند، در همان‌ مکان رشد می‌کنند، در همان حواشی زندگی و تولید مثل می‌کنند، که خود بارها به‌چشم دیده‌ام گوشت‌های آویزان‌شده در قصاب‌خانه‌های‌شان را که از شدت یورش پشه و پوشش مگس، یک‌پارچه سیاه شده‌ بودند و مأمورین بهداشت همین بی‌غوله‌ها، که آب بینی را با پشت ‌دست یا با آستین یونیفورم‌شان پاک می‌کنند، کشتی‌های تمیز اروپایی را، که می‌توانند تصویر خویش را در لنولئوم برّاق کف راهروها، سالون‌ها، انبارهای خواربار و سردخانه‌های تره بار ببینند، گوشه به‌گوشه و سوراخ به‌سوراخ، بازرسی و کنترل می‌کنند و در جستجوی آنند که آیا اصول بهداشت در کشتی رعایت شده و رعایت می‌شود یاخیر؟ بارها آرزو کردم چنان پس‌گردنی به این موجودات موذی و مزاحم بزنم که اول کلاه نخل‌دوزی سپس کله پوک‌شان به‌دیوار آهنی بخورد... گفتگوی تمدنها در دریا، در کشتی، در بندر ...
*
قوانینی را که کشورهای اروپایی برای امنیت کشتی و برای سلامتی پرسنل‌ وضع کرده‌اند، مانند شمشیر داموکلاس بر سر سرنشینان کشتی می‌گرفتند و خود که نه نظم و نه دیسیپلین سرشان می‌شد و نه از قاعده و قانون بویی برده‌اند، برای ارضای خود‌بزرگ‌بینی و برای کسب اخاذی، اجرای مو به موی آن همه قوانین و دستور‌العمل‌های متعدد و متنوع را از مسئولین کشتی می‌طلبیدند و هدف البته تنها یافتن نقطه ضعفی و لغزش‌ای بود برای بهانه‌گیری و اگر چیزی نمی‌یافتند، بجای تحسین و تشویق پرسنل، که کارشان را به خوبی و درستی انجام داده‌اند، سخت عصبی می‌شدند و اخم می‌کردند و تا چند صد دلار باج سبیل نمی‌گرفتند و چند کارتون مشروب و سافت درینک و چند باکس سیگار پال‌مال و مارل بورو زیر بغل نمی‌زدند کشتی را ترک نمی‌کردند. اگر لازم بود بازرسی را تا یکهفته هم ادامه می‌دادند... که توی سرشان بخورد ده‌تا کارتون آبجو و سیگار و مشروب. مهم اتلاف وقت بود که برای ما جبران‌ناپذیر است و کم می‌آوریم در اتمام کارهای انباشته در کشتی... که چِندِش و دل‌زدگی مرا روز به‌روز و سفر به سفر نسبت به این کارمندان عالی‌رتبه و درجه داران بلند مرتبه، بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد و دریغ که این‌همه تهوع و دل‌زدگی را نمی‌توانستی با اعمال تعزیر اسلامی نشان‌ دهی و گفتگوی تمدنها را آن‌طور که خودت دلت می‌خواهد ادامه بدهی...
بر زبانت بود به‌پُرسی چرا این قدر خود را حقیر می‌کنید؟ ولی زبان در می‌بستی که اگر کلامی می‌گفتی برچسب امپریالیستی و توهین به مقام ارشد دولت را به حسابت می‌نوشتند که گناهش جز با برگ‌های سبز دلار و شاید هم زندان با هیچ آبی شسته نمی‌شد.
*
در هندوستان یک گروه 150 نفری سر زده به کشتی می‌ریختند و به‌عنوان ( Black Gang ) کابین‌ها را در جستجوی سیگار و مشروبی که بیش از حد مجاز نگهداری شده‌است به‌هم می‌زدند و با دست‌های کثیف و آلوده‌شان لباس‌های زیر و روی پرسنل را زیر و رو می‌کردند و چارچوب خصوصی دیگران را خانه شخصی خود می‌‌پنداشتند و اگر چیزی نمی‌یافتند یک هرج و مرج و آشفتگی و بی‌نظمی از خود بجای می‌گذاشتند که آن سرش نا پیدا.
البته که در کشورهای متمدن چنین چیزی نمی‌دیدی. من حتا در آمریکای لاتین هم، که می‌توان آن را با آسیا در یک حد دانست، چنین بلبشویی مشاهده نکردم که در قاره آفریقا و آسیا دیدم. و همین جا استثنا کنم کشور آفریقای جنوبی را که برخوردشان با دیگران بسیار متمدنانه بود.
*
اما بودجه این پول‌هایی که به‌اجبار به‌عنوان باج سبیل و رشوه و ریخت و پاش به این و آن پرداخت می‌کردیم از کجا تأمین می‌شد؟ باشد برای یادداشتی دیگر، که این یکی کمی طولانی شد.

Montag, Februar 12, 2007




برای مطالعه پست‌ها لطفا روی این آدرس کلیک کنید



Donnerstag, Dezember 28, 2006

بوی ساحل بوی دریا، بوی باران بوی صحرا

بیشتر وقت‌ها دیدن رویدادی؛ تجربه‌ا‌ی یا برخورد با حادثه‌ای، ذهنم را با "بو"یی پیوند می‌دهد.
عکس آن‌هم صادق است: گاهی "بو"یی مرا به دیار‌های دوردست می‌برد و رویدادی را در ذهنم مجسم می‌کند و خاطره‌آور حادثه‌ای می‌شود. چه شیرین و چه تلخ.
بگذارید نخست از دوران کودکی یاد کنم.
بوب کتابهای کهنه، پر ارزش و قدیمی پدر، کهنه‌ترین و خاطره‌انگیز ترین بویی است که هنوز در ذهنم بجای مانده است.
بوی ساحل، بوی دریا، که با استشمام‌اش، وَه... چه لذت خاصی بمن دست می‌داد و چه حس آشنایی وجودم را فرا می‌گرفت.
و موج‌ها، که بوسه می‌زدند بر ماسه‌های نرم و گم می‌شدند در شن‌های درشت، و به ارمغان می‌آوردند بوی گوشماهی‌ها، بوی جُلبک‌ها و بوی خزه‌های دریایی را از اعماق خلیج فارس و می‌پراکندند در هوا و پُر می‌کردند فضا را از آن بوی خوش آشنایی.
بوی ماهی تازه در درون قایق‌های سنگین تخته‌ای ماهیگیران؛ بوی "شلمون" بوی "تور‌ی" بوی " گرگور" بوی " پی‌سو" بوی " بمبک" بوی " خسّاگ" بوی "لقمه".
و باران که می‌بارید، بوی رطوبت، بوی نَم و بوی تنفس زمین، که از کشتزارها و از مزرعه‌ها برمی‌خاست و روح را نوازش می‌داد.
بوی بوشهر، بوی دروازه، بوی بازار، بوی خانه‌های چند طبقه، بوی کوچه‌های تنگ، آری بوی ویژه‌ی شبه‌جزیره بوشهر که در هیچ جای دیگر و خاک دیگر در دنیا، نظیرش به مشامم نخورد.
*
مدرسه "اخوت" بوی خاص خودش را داشت و بوی کتابهای درسی. که از بوی بعضی‌هاشان لذت می‌بردم و از بوی بعضی‌ها‌شان بدم می‌آمد.
و بوی گلهای لادن که در باغچه‌ی مدرسه کاشته بودیم. و معلم چاق کلاس دوم هر صبح قبل از اینکه سرکلاس برود دوتا سه‌تا از آنهارا تو دهن می‌گذاشت، آهسته می‌جوید و می‌خورد. و زمانی که دگلی در وسط حیاط مدرسه برای افراشتن پرچم مقدس ایران در زمین فرو کردیم و با گوشماهی‌هایی که از کنار دریا جمع کرده بودیم و بوی خاص خود را داشتند، با کمک همان معلم چاقه به سبک بسیار زیبایی در اطراف دگل چیدیم و نوشتیم:
« چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد»
و غلامحسین، فّراش پیر مدرسه، که آمد و به اشتباه خواند « چو ایران بنا شد تن من مباد...»
و ما بچه‌ها که از خنده پس افتادیم.... بوی شادی، بوی زمستان، بوی بهار و بوی خاک باغچه، بوی گلهای محمدی، بوی یاس ...
*
در مسیر رفتن به تهران برای اخذ گذرنامه: بوی شیراز، بوی اصفهان، بوی قم، بوی تهران؛ همه خوش‌آیند بودند ولی با بوی بوشهر من فرق داشتند، ولی بوی وطن بود، احساس غربت نمی‌کردم.
بوی خرمشهر، بوی آبادان، بوی کارون... هرگز فراموشم نمی‌شود.
*
وقتی در خرمشهر برای اولین‌بار سوار بریک کشتی آلمانی شدم، بوی غریب و خاص‌اش دماغم را نوازش داد.
پوزش می‌طلبم اگر بعضی‌وقت‌ها عاجز از توضیح و تشریح یک بوی خاص هستم! خیلی سخت است بویی را چنان تشریح کرد و چنان توضیح داد تا آن‌جور که بوییده‌ای به دماغ خواننده‌ منتقل کنی.
در کشتی، معاون فرمانده ازمان استقبال و ما را به کابین‌های‌مان هدایت کرد. وقتی از کنار مان می‌گذشت بوی عرق بدنش را به اجبار استشمام کردیم. بوی غریبی بود. اولین بار بود با آن بو آشنا می‌شدم. کاملا نا آشنا با دماغ ما و کاملا متفاوت با بوی ایرانی‌ها بود.
نه..! بدیو نبود، آزار دهنده نبود! شاید بوی "دئودرانت"ی بود که ما تا آن‌زمان بالطبع ندیده و نبوییده بودیم. شاید، با توجه به غذاهایی که می‌خوردند و آشامیدنی‌ای که می‌نوشیدند، بوی گوشت، بوی سیب‌زمینی، بوی کلم پخته، توأم با ترشح عرق بدن بود.
*
در بحرین فقط سوختگیری کردیم و بوی تند ونفس‌گیرگاز و نفت خفه‌مان کرد.
درهندوستان محشر کبرا بود: بوی نارگیل، بوی ادویه‌‌های مختلف، بوی دارچین، بوی کورکوما، گاه تند و آزار دهنده، گاه آرام بخش و بوی دکان عطار‌ها ی بوشهر را در ذهنم مجسم می‌کرد.
در وسط شهر، داون تاون، بوی آسفالت داغ، بوی گازوئیل، بوی تنباکو و بوی تاباک جویدنی، که تُف‌اش جلو و عقب، چپ و راست، بی وقفه از هرطرف مثل فشفشه از کنارت پرواز می‌کردند و تو باید ششدانگ حواست باشد یکی از آن تُف‌های قرمز و بد بو به شلوارت نخورد یا پیراهنت را یا گردنت را نوازش ندهد. بوی عرق بدن مردم و بوی تند فلفل، اوه... اشک‌ات را جاری می‌ساخت. هندوستان بوی هند و بوی گداهای سمج و خاص خودش را داشت که با هیچ‌جا قابل مقایسه نبود. هند، کشوری با تمدنی کهنه، با چند صد و شاید چند هزار لهجه و زبان و تلفظ و فرهنگ و کاست‌های مختلف.
می‌گویند یک هندی آمد تهران. رفت نان بخرد.
به نانوا گفت: یک دانه نان مانتا هی! ( مانتا = می‌خواهم)
شاطر تهرونی: نان مفتی موجود نَی هی، پَی‌سا لازم هی! (Paisa)
هندی: پی‌سا موجود نَی هی!
شاطر در حالی که دستش را تو هوا تکان می‌دهد: پس هی هی هی هی!
*
آفریقا بوی آفریقا را داشت، که آن را متمایز می‌کرد از هندوستان، از اروپا، از آمریکا واز...
بوی جنگل‌های پرپشت بود، بوی شنزار‌های وسیع، بوی بی‌کاری بوی بی‌عاری، بوی بدبختی، بوی رشوه‌خواری، بوی وراجی و بحث‌های طولانی و بی‌ثمر... ساعت‌ها روبروی هم می‌ایستادند و سعی می‌کردند همدیگر را قانع کنند: بلا بلا بلا بلا بلا.
در آفریقا، در بسیاری از کشورها، بویژه آنها که سابق در استعمار انگلیس بوده‌اند،‌ فضا اشباع بود از بوی بد و از بوی گندِ تلگدون‌های انباشته از هر چیز، در داخل و در حاشیه شهر‌ها. کثافت از سر و کول همه چیز بالا می‌رفت. در قصابی‌ها از شدت مگس فقط سایه‌ای از گوشت می‌دیدی. صورت و چشم ودهان بچه‌ها پوشیده از مگس بود. از همه کشورها بدتر و کثیف‌تر نیجریه بود.
تنها استثنا را در کشور آفریقای جنوبی و در نامیبیا دیدم و تا حدی یکی دوکشور دیگر. و آنجا که در استعمار فرانسوی‌ها بوده‌است کمی به‌تر و تمیزتر به نظر می‌رسید. مردم هم به نسبت مؤدب‌تر بودند. به استثنای کشور کامرون که در کثافت و رشوه‌خواری و بو گندی به نیجریه پهلو می‌زد. این دو کشور همسایه هم هستند و کمال هم‌نشینی و همسایگی در هر دوشان اثر کرده‌ بود.
*
بوی تُند بدن دخترهای سیاه‌پوست آفریقایی، هر چند زیبا و خوشگل و خوش‌اندام، فرقی نمی‌کرد در کدامین کشور و مملکت؛ در سودان یا در اتیوپی، در لاگوس یا در ساحل عاج، در موزامبیک یا در سنگال در مصر یا در کجا و کجا ... مرد را تقریبا فراری می‌داد. حتا اگر تازه از حمام برمی‌گشتند! این بو غیر قابل توصیف است. یک چیزی بین تُرش و یوی چرم و یا بوی ... نمی‌دانم چه بگویم، واقعا نمی‌دانم چه‌جور توضیح بدهم! نیز نمی‌دانم دلیل‌اش چه بود و چیست؟ با این حرف هرگز قصد توهین و بدگویی ندارم، حاشا! بل‌ گفتن یک حقیقت محض است که حتا در کشورهای کاراییب، حتا در نیویورک، درمیامی، در نیواورلینز و در لوس آنجلس و یا حتا در کشورهای اروپایی، با آن برخورد داشته‌ام، تجربه کرده‌ام‌ و با چنین بوی ناهنجاری آشنا شده‌ام و هر بار یا مرا فراری داده است یا بعللی با اکراه طاقت آورده‌ام. همین‌جا بگویم در ایران یا به‌تر بگویم در بوشهر هم همکلاسی سیاه پوست داشتم و هم همسایه، که خیلی هم فامیلی با هم صمیمی بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم ولی هرگز متوجه بوی غیر عادی و نا مطبوع نشدم. در اروپا و آمریکا، مدتها فکر می‌کردم عیب از دماغ من است ولی وقتی آه و ناله و اخ و تُف آلمان‌ها را هم ‌دیدم و به صحبت‌شان گوش دادم یقینم شد دماغم بی‌عیب است. من نمی‌دانم "نائومی کمپل" یا بقول ما بوشهری‌ها " نعیمه گمپل" یا "نعیمو" چه بویی می‌دهد و چه می‌خورد یا چه می‌نوشد تا بو ندهد شاید هم طبیعتا خوش‌بو باشد که خوش به حال شوهرش.
از بوی بهشتی رفتم تو بوی گند...
نمی‌خواستم مطلب این‌جوری ‌پایان یابد ولی خُب این‌ها بخشی از بوهایی بودند که در دریا و در کشورهای دیگر تجربه کرده‌ام.
آلمانیها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: Ich kann ihn nicht riechen
که معنای تحت‌الفظی‌اش می‌شود: من نمی‌توانم اورا بو کنم. یعنی از فلانی نفرت دارم.
و ما بفارسی چه می‌گوییم؟